ماه نو

من و زندگی

ماه نو

من و زندگی

دختر خاله و خاله

سلام

 ماه رمضان اومد . من ادم معتقدی نیستم ولی این ماه رو خیلی دوست دارم. دیدن ازدحام مردم برای خرید سبزی خوردن و زولبیا بامیه ,شلوغی های قبل افطار ,خلوتی بعد افطار و ترافیک  بین فاصله پخش سریالهاو... که هرساله داره کم رنگتر از سال پیش میشه باعث میشه این ماه دوست داشتنی بشه واسم.

عروسی دختر خاله گلم برگزار شد و خوش گذشت. هرچند برخی از اطرافیان با مقایسه من و اون در کوچکترین نکته ها باعث شدند که دلتنگی این روزهام بیشتر بشه ولی از ته دل واسش ارزوی خوشبختی میکنم. امیدوارم که  همیشه زندگی اش مثل روز جشنش پر از رنگ و عطر باشه.

امروز یا بهتر بگم دیروز یاسی عزیز پستی نوشته راجع به خاله جونش. راستش مامان این دختر خالم این روزها بدجوری روی اعصاب منه. یعنی من جرات نکردم راجع به وسایل و مدل خونه این دختر و لباسش حتی تعریف بکنم. اخه چرا متوجه نیستند که بابا من عروس سه سال پیشم . قطعا بین ازدواج من و اون ,خونه من و اون,جهیزیه من و اون و شوهرامون تفاوت زیادی وجود داره , هر کسی زندگی خودشو داره . کلا این خاله من با هر حرفی و کاری که من بکنم بدلیل همسن بودن با دخترش واسش بمعنی فحشه.

خونه این خانم توی مرکز شهره و خیابونش یکی از مراکز خریده بزرگه شهرمونه . زمستون پیش ساعت حدودهای  یازده توی شلوغی اون خیابون یکی از بچه های شرکتمون رو با چاقو تهدید کردن و هر چی همراهش بودو دزدیدند. دقیقا سر خیابون بالای چهار راه اصلی . من اینو داشتم واسه همه تعریف میکردم و منظورم فقط نا امنی بود و اینکه بقیه توی کوچه پس کوچه ها مراقب خودشون باشن که یکهو برگشت گفت منظورت چیه  ؟ یعنی ما پایین شهریم و مامانت بالاشهر ؟ و من موندم چی بگم . داشته باشین که اون موقع من خودمم اونجا زندگی میکردم. بعد اینکه خونه خریدیم و به یک منطقه خلوت وتمیز ولی دورتر اومدیم  ایشون گفته بودن که حقشه دل منو شکونده خدا هم جزاشو میده  که رفته اونجا. با خوندن وبلاگ یاسی  و ماجراهای این چند روزه این خاطره واسم زنده شد.

خوب دیگه خستم برم بخوابم که صبح بتونم زود بیدار شم و به کارم برسم.

دوستون دارم زیاد

 

دنیای مجازی من

سلام

 اشنایی من با وبلاگ و وبلاگ نویسی هنوز یک ساله نشده. استفاده من از اینترنت در سالهای دوره لیسانسم که فقط محدود به تحقیقاتم بود . شهر کوچکی که من ساکنش بودم کافی نتش فقط پاتوق یک سری اقا پسر بود که هدفشون وقت گذرونی بود و کلا مکان مناسبی واسه خانواده من  نبود . گذشت تا ازدواج کردم و  ساکن مرکز استان شدم و لی باز هم دنیای نت جذابیتی برام نداشت . تا اینکه سال پیش توی اون شلوغیهای کشور و سان سور  خبری وحشتناک من با اینترنت زغالی پیگیر اخبار میشدم . و اعتیاد من شروع شد ولی هنوز با دنیای وبلاگ نویسی اشنا نبودم و سایتهای خبری تنها علاقه اونروزهای من بود

اولین وبلاگی که منو جذب خودش کرد دانشگاه با طعم باران بود .بعد قبولی ارشد که دنبال یک سری اصطلاحات دانشگاهی می گشتم باهاش اشنا شدم. نیلوفر با قلم طنزش و نکته بینی خاصش تونست منو وادار کنه پای خوندن ارشیوش بشینم  و پیگر هیجانات و سر زندگیش باشم(امیدوارم اینجا رو بخونه . روزی که تصمیم گرفت ننویسه 4 بار واسش کامنت گذاشتم ولی هیچ کدوم بدلیل اشکلات بلاگفا ارسال نشد و نتونستم احساسمو بهش بگم.)و از لینکهای اون با گیلاسی عزیز , نانازی و خانم زیگزاگ و اقای زیپ اشنا شدم . و از طریق این دوستان با خیلی دیگه از اونهایی که وبلاگشنو خاموش یا روشن میخونم .

اما اونچه که باعث شد این پستو بنویسم . پست جمعه شب گیلاسی بود. مشکلی که براش پیش اومده و امیدوارم روحیه قوی و اراده اش این بار هم کمکش کنه. من تلوزیون نمی بینم. پس شناختی با هیچ کدوم از سریالها و شخصیتهاش ندارم . نمیدونستم منظور گیلاسی از عطا یک شخصیت تلوزیونیه و تصورم  یکی از اطرافیانش بود. تا اینکه دیروز عصر خونه مامانم تونستم اون صحنه ای که تعریف کرده بود رو ببینم. بغضی که داشت خفم میکرد چون حس و حال گیلاس عزیزم رو اونجا درک کردم رو خواهرم نتونست درک کنه و من هیچ توضیحی نداشتم که بهش بدم  که چرا خنده من یهو بغض سنگینی شد که داشت خفم میکرد.

و معنی این پست http://nas-nasi1353.blogfa.com/post-186.aspx سوری رو درک کردم .

منظورم این نیست که قبل این تحت تاثیر قرار نگرفتم و این اولین بارم بوده ولی هیچ کدوم از تجربه های قبلی  زندگی مجازی منو با واقعی ام گره نزده بود.

دو سه روزه حالم خوب نیست. اون فرشته های سیاه و سفید کارتونها رو یادتونه ؟ الان این دوتا دارن توی روح من میجنگن .

دعا کنید فرشته  زیبا یی برنده بشه .

 

 

 

 

 

از همه چی

سلام

من مصداقه ضرب المثل پاش به دریا رسید دریا خشک شد هستم . بعد کلی کلنجار رفتن با خودم  نیمه خرداد تصمیم گرفتم  وبلاگی داشته باشم واسه  حفظ خاطراتم . ده تایی هم پست نوشتم  و کم کم راه افتاده بودم که دقیقا وسط نوشتن پست یازدهم بلاگفا پوکید و شانس من بی تجربه همه اونچه که نوشته بودم پرید. منم که عجول  اول  اومدم اینجا  وبلاگ درست کردم واسه خودم بعد هم رفتم پست خداحافظ بلاگفا رو در نهایت اعتماد بنفس مثل اینهایی که صد ساله وبلاگ دارن نوشتم.

کلا روی کارهام خیلی حساسم و اگه وسط کار چیزی پیش بیاد که دل چرکین بشم اون کارو ول میکنم و مجدد شروعش می کنم.

عروسی پسر داییم تموم شد و جای همه رو خالی کردم و کلی قر دادیم اون وسط و کل فامیل انگشت به دهن که این استعداد رق ص  من چرا این همه سال  کور بود و اینقدر دیر شکوفا شده؟

دوشنبه  هفته دیگه هم عروسی دختر خالمه که باید  تمام پروسه وقت گیر لباس و ارایشگاه و ... دوباره تکرار بشه . همون روز هم با استاد پروژه عزیز تر از جانم جلسه دارم و این یعنی که تا 4 بعد از ظهر  باید یونی باشم و کی میخواد بجای من حاضر بشه خدا داند. هی به این دختر خاله گفتم بذار عروسیتو واسه بعد ماه رمضون  ولی  شوهر ندیده گوش نکرد.

 فعلا که درگیر خوندن مقالات مرتبط با پایان نامه هستم تا هیجده مرداد با دست پر خدمت استاد برسیم . این وسط داشته باشید جهاز برون دختر خاله و عروسی دوست اقای همسر رو . یکی از اساتیدم هنوز عشقش نکشیده  نمره هامونو اعلام کنه . واسم دعا کنید که شدید به نمره بالای نوزدهش نیاز دارم .

ولی خوشحالم از بیست تیر به اینور خیالم راحت شده ,دیگه فقط پایان نامه است که  باید روش کار کنم .زندگیم داره روی یک روال مشخص پیش میره و میتونم وقتمو واسه همسرس عزیزم بزارم که تنهایشو تحمل میکنه هرچند بعضی وقتا هم اجازه نمیده حرفاش تو دلش قلمبه بشه و یکمی خودشو سبک میکنه .

قالب وبلاگ رو هم عوض کردم . تنها قالبی که به اسم این وبلاگ میخورد تونستم پیدا کنم قالب قبلی بود که رنگ سیاه زمینش زیاد باب میلم نبود .

میدونم پراکنده بود . ولی خوب قول میدم که دیگه اینقدر بین اپم وقفه نیفته و بزودی مطالب جالبی راجع به خودم و اقای همسر و کارمون اینجا بنویسم .

دوستون دارم 

فقر

فقر  همه جا سر میکشد .......

فقر ، گرسنگی نیست .....

فقر ، عریانی  هم  نیست ......

فقر ،  گاهی زیر شمش های طلا خود را پنهان میکند ..

فقر ، چیزی را  " نداشتن " است ، ولی  ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست  .......

فقر ، ذهن ها را مبتلا میکند .....

فقر ، بشکه های نفت را در عربستان ، تا  ته  سر میکشد .....

فقر  ،  همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ......

فقر ،  تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ......

فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....

فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود ....

فقر ،  همه جا سر میکشد ........

فقر ، شب را " بی غذا  " سر کردن نیست ..

فقر ، روز را  " بی اندیشه"   سر کردن است ...

این متن با ایمیل بدست من رسید . از نشان نویسنده ان اطلاعی ندارم.


 

سلام

من از بلاگفا اومدم اینجا . خیلی وقت نیست که مینویسم . اما همونی ام که نوشته بودم همش پرید . 

فعلا