ماه نو

من و زندگی

ماه نو

من و زندگی

روزانه

سلام 

ساعت رو دارید دیگه ؟ 

روزهای که هم شرکتم و هم دانشگاه واقعا خسته میشم مثل امروز. پس عصر و شبم یکی میشه و یک خواب دلچسب میکنم و ساعت 7 به بعد بیدار میشم .این سه سال بیکاری  واقعا منو تنبل کرده و هنوز بعد سه هفته نتونستم نظمی به زندگی ام بدم . 

اخر هفته پیش بعد پرستاری از همسری خودم سرما خوردم و مهمونی پنج شنبه شب هم مریضی رو تشدید کرد و جمعه و شنبه تو خونه بودم و استراحت کردم . یک شنبه تولد برادر زاده همسری بود و از یک ماه قبلش تصمیم گرفته بودیم اگه واسش جشن نگرفتن ما یه مهمونی کوچولو براش بگیریم که سرما خوردگی من اجازه نداد که همون روز تولد اینکارو واسش بکنم و موند واسه اخر هفته  اما چون برنامه امتحان میان ترم ام عوض شد تصمیم گرفتم که وسط هفته این کارو بکنم.

 از طرفی نمایشگاه مرتبط با کار  هم تو شهرمون بود و تصمیم داشتیم اونو هم حتما بریم . دوستهای دانشگاههم که تواین شهر غریبن دعوت کردیم که با مهمون خارجی شرکت همه با هم بریم . مهمون شرکت که غذای اینجا بهش نساخته مریض شد و برنامه موند واسه روز اخر که سه شنبه بود  و ما برنامه مهمونی داشتیم . 

سه شنبه صبح بر خلاف همه روزها کارم تا 2 طول کشید و دوان دوان رسیدم خونه و هنوز تصمیم نگرفته بودم چی بپزم . سریع مواد الویه و پیراشکی گذاشتم . دسر هم  ژله اسمان و خونه رو مرتب کردم تا ساعت 5 نمایشگاه باشم که دوستامخیر دادن چون یکیشون سرما خورده  نمیان . منم به همسری گفتم بیاد خونه تا من کارم کامل بشه بعد بریم . سریع الویه اماده شد و ژله رو ریختم تو ظرف و چایی خوردیم و رفتیم نمایشگاه . 

خوب شد که امهمون شرکت باما نیومد . رکود بازار رو کاملا میشه در این 4 سالی که نمایشگاه داره برگزار میشه حس کرد. غیر چند شرکت که اکثرشون مشهد نمایندگی دارن خبری از شرکتهای معتبر و موفق سالهی پیش نبود و همینهام خیلی ناراضی بودن.

یک ساعتی چرخیدیم و سر راه برگشت کیک تولد و شمع گرفتیم و هشت و نیم خونه بودیم . تا اومدن مهمونها که برادر شوهر و خانمش  و دخترش و پدر شوهری بودن  میز چیدیم  و خونه رو مرتب کردیم . بعدش هم که  تولد بازی و شام و عکس و البته کادو .ولی با دیدن شادی دختر برادر شوهرم و همسری همه خستگی هام در رفت.

خب دیگه من برم بخوابم البته اگه این  مسابقه  فوتبال تموم شه .

دوستون دارم .



نظرات 6 + ارسال نظر
امیلی 15 آبان 1389 ساعت 10:21 ق.ظ http://1writer.mihanblog.com

سلام کیانا جان. الان چطوری؟ سرماخوردگیت بهتره؟
درسته که سرت شلوغ شده ولی عوضش سرگرم شدی.
منم شاید به زودی دنبال یک شغل بگردم.

سلام عزیز .مرسی بهترم . امیدوارم یک کار خوب پیدا کنی.

ماهک 17 آبان 1389 ساعت 10:47 ق.ظ http://www.maahakkkk.blogfa.com

سلام تو چقدر مهربونی خانمی مطمئنم حالا که دل این بچه رو شاد کردی دلت شاد خواهد بود


لطف داری

آلما 17 آبان 1389 ساعت 03:40 ب.ظ http://WWW.ALMAA.BLOGSKY.COM

هم درس هم کار و هم خونه داری
می فهممت
خیلی سخته

المیرا 18 آبان 1389 ساعت 02:57 ب.ظ http://limonaz.blogfa.com

به به چه زن عمویه مهربونی

دیگه دیگه

آخ چه لذت بخشه دل کسی رو شاد کردن ایشالله که همیشه شاد و سلامت باشی عزیزم

مرسی خانمی.

[ بدون نام ] 14 آذر 1389 ساعت 01:11 ب.ظ

افرین به مدیریتت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد