دلم میخواد حرف بزنم(بنویسم) فرقی نمیکنه.
دلم یه دوست میخواد که بی قضاوت بشینه و گوش کنه به پرچونگی هام. به اینکه دلم به اندازه عمر بشر گرفته و درد داره. به ترسهام گوش کنه و نخنده . دغدغه های منو از سر بیکاری ندونه . خیلی شبیه یادداشتهای 15 ساله ها شد . میدونم. ولی کاش میشد حرف بزنم.
خیلی چیزها میخوام بنویسم ولی با یک ctr +a و بعد delete این صفحه دوباره سفید میشه.
ببخشید که نگرانتون کردم.
دوست تون دارم.
این روزها بدجوری در گیرم.
احتیاج شدیدبه دعا ها تون دارم.
ببخشید که خبری از ایمیل و کامنت نیست. ذهنم مشوش تر از اینه که فکر کنم و بنویسیم.
هورمونهای لعنتی هم امروز چشمامو بارونی کرده.
وقتی این طوری مشغولم خیلی حرف میزنم. حرفهایی که اغلب ربطی به شنونده اش نداره. خدا کنه کار اشتباهی نکنم.
لعنت به زندگی و در گیریهاش.
خدایا خودت در باز رو نشونم بده. مثل همون رویای دو شب قبل.