سلام
به قول همکار زبون بازم" هفته خوبی رو شروع کرده باشید.
چهار شنبه صبح که بیدار شدم فکرم پیش قرار عصر بود. وای خدا کلی هیجان داشتم.چون شرکت نرفتم وقتم و گذاشتم واسه پروژه و حاضر شدن واسه عصر. کارهای خونه رو انجام دادم و چندتایی مقاله رو که قبلا خونده بودم خلاصه نویسی کردم . ساعت 3.5 دوش گرفتم و 4.5 هم همسری اومد. بعد خوابوندن همسر ریز ریز حاضر شدم واسه بیرون رفتن. ساعت 7 از تاکسی پیاده شدم جلوی کافی شاپ سیب.
وارد کافی شاپ که شدم دوست عزیزم قبل از من اونجا بود. کلی هیجان داشتیم دو تایی . اونقدر این خانم خوش صحبتن که من اصلا نفهمیدم چه جوری 2 ساعت گذشت. همون شخصیت بین نوشته ها که دیگه مجازی نبود. همون چشهمای قشنگ که خنده صاحبشون زیباترش میکرد. اونچه که مشخص بود این بود که مژگان عزیز اصلا خود سانسوری نداره واسه نوشته هاش و من اصلا حس نکردم که کنار یه غریبه نشستم.
دوست خوبم ممنون هستم از تو به خاطر اعتمادت. به خاطر تصویر قشنگی که از یک دوست مجازی به من هدیه دادی.
اونروز هم گفتم که من فکرها و ایده هامو به سختی میتونم بیان کنم. پس ببخش منو به خاطر دیر کردم و کوتاه بودن این مطلب.
قرربونت برم عزیزم تو لطف داری من همش حس می کردم فکر میکنی یکی از این شیطونک هایی که دوتا شاخ داره ویه چنگال دودستشه منتظرته !
چرا اونوقت؟
اگه اینطوری فکر میکردم اصلا پامو اونجا نمیزاشتم.
عزیزم اعتماد یه چیزه دوطرفه ست منم ممنونم که بهم اعتماد کردی تو هم حس خوبی برام داشتی خودت دیدی چطور تو کف مونده بودم !
از خوشی چسبیدم به سقف اینجوری
منم تازگیا از این قرارا داشتم حس خوبی به آدم دست میده دیدن یه آدمی که فقط با زندگیشو و افکارش از قبل آشنایی داشتی نه چهره اش و خود واقعیش
موافقم . حس زیباییه .
شرح قرار شما رو هم خوندم.
گفتم شاید بخاطر نوشته هات کمی ترسونده باشمت
نه بابا . من و ترس ؟ اصلا